یاد باد آن روزگاران یاد باد
خاطرات از روزهای دوران دفاع مقدس
امروز23 اسفند 1366 است نزدیک پل جمهوری، دره وسیعی دیده میشود. جایگاه مناسبی است برای استراحت گردان و آماده شدن برای یک پیاده روی طولانی. بچه های گردان امام سجاد (ع) روی شن های کنار رودخانه نشستهاند با تجهیزات کامل و پیشانی بندهای رنگارنگ؛ بندحمایل، جیب خشاب، کوله بار آرپیجی، کوله بار امداد ، چفیه و سربند - اسلحه های کلاش، آرپی جی و تیربار. همه آماده و قبراق به نظر میرسند شادابی آنها را میشود از شوخی ها و جملاتی که صادقانه بیان میکنند فهمید.
فعلا" خبری از سازمان گردان و گروهان ها نیست از نوع دورهمی های کوچک و بزرگ میتوان فهمید که همشهریها و هم ولایتیها آخرین دورهمی ها را تشکیل داده اند. از کنارشان که عبور می کنی لهجه های شیرین ترکی، لری و فارسی با گویش های مختلف، همگی معرف استان چهارمحال و بختیاری است.
صحنه های بی نظیری از در آغوش گرفتن دوستان واقعی، بوسیدن پیشانی یکدیگر و خداحافظی های وداع گونه، همراه با اشک و آه هر بیننده ای را شوق دوباره میبخشد. مکرر کلماتی از جنس ایثار و اخلاص میشنوی: اخوی التماس دعا ،شفاعت یادت نره، سلام مارا به شهدا برسون، نورانی شدی! و...
در گوشه کنار، بسیجی هایی را مییابی که از این لحظه های طلایی استفاده میکنند، آنها قرآن و مفاتیح بدست زمزمه های عاشقی دارند. از دلشان بی خبرم اما میدانم که عمق بریدن از دنیا را در دستهای رو به آسمان آنها میتوان دید.
عده ای هم مشغول تمیز کردن اسلحه و برخی هم در تنهایی خود به دور دست خیره شده اند، آنطرف روی بلندی فرمانده گردان را می بینی که با معاونین و بیسیم چی هایشان حلقه ای را تشکیل داده اند و آخرین هماهنگی ها را مرور میکنند.
در سمت دیگر، پایین سراشیبی، کنار جاده خاکی که به پل جمهوری منتهی میشود مسئولین تدارکات گردان مشغول تقسیم غذا هستند. به هر نفر یک نان لواش نسبتا" بزرگ که روی آن مقداری کتلت و گوجه خرد شده هست داده میشود حدس میزنم این آخرین شام گردان است. در مناطق جنوب که بودیم آخرین شام معمولا" چلو مرغ گرم بود.
جایی روی بلندی میایستم و به گردان نگاه می کنم چیزی که برای من قابل توجه است سکوت خاصی است که بر این جمعیت 200 نفری حاکم شده، فضای معنوی خاصی را می توانی احساس کنی، شاید هیچوقت دیگر این صحنه را در زندگی پیدا نکنی.
چیزی شبیه خوف و رجاء، حالت سرخوشی همراه با دلهره مانع از این میشود که در جایی قرار بگیرم. آرام آرام قدم میزنم و خوابی را که چند وقت پیش دیده بودم در ذهنم مرور می کنم.
با برخی از دوستان و همقطاران چند بار خداحافظی کرده ام ولی گویا آنها هم بی میل نیستند که یک بار دیگر باهم خداحافظی کنیم و از همدیگر حلالیت بطلبیم، چقدر بوی عطر در فضا پیچیده، مثل عملیات های والفجر4 ، خیبر، بدر، والفجر 8، کربلای ۴، کربلای ۵ و مثل خداحافظی با رفقای شهیدمان، یادشان بخیر.
از خودم می پرسم آیا فردا شب چند نفر از اینهایی که دستشان را توی دستت فشرده ای آسمانی می شوند؟ وباز هم قدم میزنم ...
به طرف جمشید می روم، جمشید با چهره ای مصمم همینطور که به نفربر تکیه زده لبخندی میزند، روبروی او میایستم دستانم را به حالت عکسبرداری جلوی صورتم میگیرم و او را از زاویه بین دو دستم برانداز می کنم هیکل درشت، سینهای برآمده، گامهای استوار که با شلوار کردی قهوه ای رنگ ابهت تازه ای پیدا کرده و سرنیزه ای که به کمر دارد و پیشانی بند همیشگی، مرا وسوسه میکند که خاطره ای برایش تعریف کنم، جلوتر میروم و بدون مقدمه خاطره خداحافظی با شهید رجبپور را تعریف می کنم، اشک از گونه هایش سر میخورد و سرش را پایین میاندازد نمیدانم توی چه فکری رفته ولی از اینکه شانه هایش تکان میخورد معلوم است حال خوشی دارد. جمشید را با خلوتش تنها میگذارم و میگذرم. کمی جلوتر حمید را میبینم روی زمین چهارزانو زده و با دستش روی خاکهای نمدار چیزی مینویسد. حمید سالهاست که خوشنویسی میکند، توی دفترچه یادداشت من هم چیزهای زیبایی به یادگار نوشته است. دلم نمیآید خلوتش را بهم بزنم ،بدون اینکه متوجه آمدن من بشود راهم را کج می کنم.
بچه ها دور حاجی حلقه زده اند و آخرین نکته های اخلاقی و اذکار خاصه را با گوش جان میشنوند: یا نصرالله اقترب، یا روح الله ارح، و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون. ....
در حلقه ای دیگر دو روحانی عمامه سفید دیده میشوند با خودم میگویم اگر جلوتر بروم ممکن است گفتگوی آنها ابتر بماند به همین دلیل سعی می کنم فاصله خود را حفظ کنم. عبور می کنم، حاج آقا رفیعی و حاج آقا محبی و چند تن از طلّبه های غیر ملبس هم گفتگویی شبیه به مباحثه های طلبگی دارند.
تا حالا یک دور کامل، محوطه را چرخیده ام، حس خاصی دارم دقیقا" نمیدانم چه حسی، توان توصیف ندارم شاید خیلی ها الان همین حس و حال مرا دارن ! اینکه بدانی این آخرین گعده است و تعدادی از این عزیزان آخرین روز عمر خود را سپری میکنند و تعدادی شان فردا مجروح خواهند بود و شاید هم تعدادی اسیر! ولی تنها سوالی که دنبال پاسخش هستم و دل مشغولی من شده است این است که آیا عملیات پیروز مندانه تمام خواهد شد؟! آیا میتوانیم دل امام را شاد کنیم؟
قدری مینشینم، احمد به من نزدیک میشود و نان هایی که بصورت ساندویچ پیچیده شده و روی دست گرفته را به من تعارف می کند یکی از آنها را بر میدارم. با سرعت بین بچه ها تاب میخورد تا آنها را تقسیم کند مشغول خوردن می شوم.
چند دقیقه بعد همهمه ای بلند میشود صدای بچه ها دره امین را پر میکند: برادرا حرکت. آقا بلند شو، دسته یک،گروهان امامت، برادر بجنب، زود باش.
ستون ها شکل میگیرد، از لابلای جمعیت آنتن بیسم ها در حرکت اند، خورشید به قله نزدیک شده است
حرکت گردان آغاز میشود و همه حرفها نیمه تمام رها میشود، عقب نمونی برادر. که
قدم ها برداشته میشود و لبها تکان میخورد هر کسی ذکری دارد، در کنار دسته ۲، بیرون از ستون حرکت می کنم از کنار پل که رد میشویم آخرین سفارشات حاج غلام، فرمانده گردان، بدرقه راهمان میشود: برادران عزیز خدا یارتان، امشب باید دل امام را شاد کنیم، باید دل امام زمان را شاد کنیم، یاعلی، در پناه قرآن باشید ......
دقایقی از غروب آفتاب گذشته است، حرکت ستون کند میشود، سر و صداهایی بگوش میرسد، خود را به جلوی ستون میرسانم تا سر و گوشی آب بدهم، از قرائن و شواهد اینجور بنظر میرسد که اینجا مقر اطلاعات عملیات تیپ باشد! درسته، حاج غلامعلی و بچه های اطلاعات به استقبال گردان آمده اند، حالا ستون کاملا" توقف کرده است .حاج غلامعلی با حاج غلام و جمشید و حاج داود یکی یکی احوالپرسی میکند. یکی از بچه ها بلند میگوید: حاجی نماز را کجا بخوونیم؟
حاج غلام خطاب به روحانی گردان می گوید: حاج اقا اعلام کنید نماز را با تجهیزات بخونن سریع باید بریم. بعد از اعلام حاج آقا، بچه ها پراکنده میشوند و بصورت انفرادی مشغول نماز میشویم. خیلی طول نمیکشد.
با صدای فرمانده هان، گروهان ها دوباره ستون شکل میگیرد، طول گروهان را دو سه بار میرم و برمی گردم همگی منظم و بیصدا ایستاده اند.
اول ستون، حلقه ای از فرماندهان شکل گرفته است، کمی نزدیکتر می شوم، صحبت ها خیلی تلگرافی و تند تند رد و بدل میشود، تازه متوجه بچه های گردان یا زهرا می شوم که کمی جلوتر از این حلقه ایستاده اند نفرات آخر گردان یا زهرا را می بینم. دستی شانه ام را فشار میدهد بر می گردم ،حاج غلام کاوسی با چهره نورانی و لبخند همیشگی میگوید: سید، دوباره مصطفی شد !! این را میگوید و می خندد او را در آغوش می گیرم پیشانی اش را می بوسم، همراه خنده هایش میگوید: نگفتم برو ببینش و بیا؟ من هم میخندم و جواب میدهم: حاجی استخاره کردم خوب نیومد. دوباره همدیگر را بغل می گیریم و آخرین خداحافظی. کسی حاجی را صدا میزند، حاجی از من فاصله میگیرد و حرکت آغاز میشود.
هوا تاریک شده بطوری که در قدمهای اولیه بعضی از بچه ها از ستون خارج میشوند ،یکی صدا میزند: حاجی به نیروها بگو روی طناب حرکت کنند. منظورش را متوجه نمیشوم و به موازات ستون حرکت می کنم ، هوا چقدر تاریک شده.
کمی جلوتر روحانی با عمامه مشکی روی جعبه مهمات ایستاده و دو دستی قرآن را بالای سر بچه ها گرفته، یکی یکی از زیر قرآن رد میشویم بطرف لنز دوربینی که سمت راست هست دستی تکان میدهم و قدمهایم را بلندتر می کنم، همینطور که میدوم صدا میزنم : اخوی فاصله نیفته، بدو.
اینجا اولین نقطه رهایی گردان است یعنی جایی که از خط خودی خارج شده ایم و باید به خط دشمن برسیم، حد فاصل نیروهای خودی و دشمن، مسافتی که در جلسات توجیهی ۸ کیلومتر تخمین زده شده است.
همین مسافت را اگر در دشت صاف حرکت کنی دوساعته میتونی طی کنی اما اینجا پر است از موانع طبیعی و پستی، بلندیهای بسیار و تپه ماهور های شنی، دره های پی در پی و آب راه های فصلی. از همه سخت تر تاریکی آسمان است که راه رفتن را مشکل کرده است.
نزدیک به دوساعت راه آمده ایم چشم هایمان تقریبا" به تاریکی عادت کرده و حالا دیگر چند متری را میتوانیم ببینیم، قدمها کوتاه میشوند و کم کم ستون توقف میکند باز من جلو میروم جایی که حاج رحمت الله با فرمانده دسته اول صحبت میکند حالا همه ستون نشسته است.
من دو سه متری آنها ایستاده ام، یکی از بچه ها از داخل ستون یواش می گوید: سید چرا وایسادی؟ بشین. تذکرش را میپذیرم، می نشینم.
پچ پچ مبهمی به گوش میرسد، یکی میپرسد: باید از آب رد بشیم؟ جوابش را نمیدهم.
نفرات اول ستون بلند میشوند و یکی یکی حرکت میکنند ده دوازده قدم میرویم نهر آبی با عرض حدود سه متر که تخته ای روی آن انداخته شده، باید از روی تخته عبور کنیم.
حرکت گردان از روی تخته حدود ده دقیقه ای طول میکشد بعد از نهر آب بچه ها نشسته اند تا دستور حرکت داده شود کم کم سردی هوا را احساس میکنیم.
حاج جمعلی در حالیکه چیزی میگوید با عجله بر خلاف جهت ستون حرکت میکند، شنیده ام مسئول محور این عملیات است. قبلا" چالاکی او را در عملیات های خیبر، بدر، والفجر ۸ و کربلای ۵ دیده ام.
ستون حرکت میکند بچه ها یکی یکی بلند میشوند و چند قدمی میدوند تا به نفر جلو برسند، باید از تپه خودمان را بالا بکشیم، راه رفتن از شیب آن سخت است، از دستهایمان کمک می گیریم، از صدای افتادن اسلحه ها و سر خوردن بچه هایی که جلوتر از ما هستند میشود حدس زد که تپه ماسه ای هست.
به خط الراس تپه که میرسی باید خودت را به سراشیبی بسپاری، آنطرف تپه خبری از ستون نیست، چند نفری را میبینم اما معطل آنها نمیشوم تند تند قدم بر میدارم تا بلاخره ستون را پیدا کنم. سمت راست ما تپه های کوتاه و بلندی به چشم میخورند و سمت چپ دره نسبتا" عمیقی که آب زیادی در کف آن جریان دارد، صدای آب سکوت را شکسته، حدود بیست دقیقه همین مسیر را میرویم، پشت سرم را نگاه میکنم انگار ستون بریده، ده بیست نفری بیشتر نیستند یک لحظه آقا تقی را میبینم او را صدا میزنم و برمیگردم خودم را به حاج رحمت الله میرسانم و از او میخواهم که توقف کند برمیگردم، باز حاج جمعلی را میبینم که بلند بلند صدا میزند: ستون بریده، بچه ها را جمع کنید، بقیه کجان؟
مسیر پر پیچ و خم را رو به بالا را طی می کنیم، ناخود آگاه خاطرات عملیات والفجر ۴ برایم تازه میشود، یادش بخیر مرحله سوم عملیات از شیار شیلر بطرف ارتفاعات کانی مانگا پیش می رفتیم، منطقه خیلی شبیه به همین جایی بود که الان داریم میرویم. مهرماه ۱۳۶۲ و هوا بسیار معتدل بود گردان یامهدی بودیم به فرماندهی حاج آیت رجاییان، گروهان اول، دسته سوم. فرمانده گروهان آقای شاه پیری بود و فرمانده دسته ما سلطانعلی قاسمی نافچی، از بچه های سپاه استان که تو همون عملیات شهید شد.
ساعت ندارم ولی حدس میزنم یک ساعتی به اذان صبح زمان داریم حس غریبی پیدا کرده ام گویا فاصله چندانی با دشمن نداریم! چیزهایی شبیه به نور چراغ قوه از بلندی های روبرو به چشم میخورد ابتدا فکر می کنم نیروهای خودی - احتمالا" نیروهای اطلاعات - علامت میدهند اما خیلی زود نظرم عوض میشود صداهایی با لهجه عربی به گوش میرسد با خودم میگویم نکند دشمن متوجه حضور ما شده است؟
ستون توقف میکند حاج غلامرضا سلیمانی -فرمانده گردان - با حاج رحمت اله صحبت میکند از او میخواهد از معبر خود را به سورمر برساند حاجی تکبیر میگوید و فرمان حرکت میدهد بچه ها اسلحه ها را بصورت هجومی گرفته اند ، گلنگدن اسلحه را می کشم و پشت سر دسته اول، داخل ستون حرکت می کنم
تیر بار دشمن چند بار شلیک میکند خط تیر رسام از بالای سرمان عبور میکند و لحظهای بعد صدای آن در کوهستان میپیچد، سر و صدای نیروهای گردان بلند میشود صداهای الله اکبر، یاحسین، یا مهدی با صدای رگبار دشمن در هم میآمیزد، تیر بار دوم دشمن هم روشن میشود گلوله های منور با فاصله، آسمان را روشن میکنند. دشمن کاملا" ما را دیده است الان تیرهای رسام او به لابلای بچه ها اصابت میکند. آرایش گردان بهم خورده است چند نفر از بچه ها روی زمین افتادهاند حاج سید جلال کاظمی روبروی من در حالیکه دستهایش را باز کرده تا مانع رفتن من شود فریاد میزند: سید، حاجی رفته رو مین، اینجا میدون مینه، جلو نیا.
در جوابش من هم داد میزنم : باید معبرا پیدا کنیم. چشمم به صولت مطلبی میافتد بیسم چی گروهان. او را صدا میزنم برمیگردد دستش را میگیرم و به سمت راست رو به تیر بار حرکت میکنیم به جاده باریک خاکی میرسیم که کنار آن کانال عمیقی کنده شده، پنجاه متری به سرعت میدویم الان زیر قله ب هستیم تیربار پشت سر ما را میزند. دور و برم را نگاه می کنم حمید زاهدی، جمشید براتپور، صولت مطلبی و یک نفر دیگر الان پنج نفر هستیم چند بار صدا میزنم آرپی جی زن ،آرپی جی زن. یکی خودش را به من میرساند آرپی جی را می گیرم روی شانه، بطرف تیربار نشانه می گیرم، اما زانوی پای چپم خالی میشود و از پشت روی زمین میافتم و در سرازیری غلت میخورم همه اینها در ثانیه اتفاق میافتد میخواهم بلند شوم ولی هم پایم در اختیار من نیست و هم سرم لابلای سیم خاردارهای حلقوی گرفتار شده و با کوچکترین حرکتی صورت و گردنم خراش بر میدارد. ناخودآگاه صدا میزنم: تخریب چی، تخریب چی.
چند لحظه بعد احساس می کنم کسی کنار من سیم های خاردار را قطع میکند سرم آزاد میشود صورتم را بر میگردانم تشکر می کنم او را شناختم ولی اسمش را فراموش کردام همان سربازی است که چند روز پیش به کادر گروهان ما اضافه شده بود. پای چپم تیر خورده و خون ریزی شدیدی دارد. اطرافم را نگاه می کنم، جمشید در فاصله دوسه متری من روی زمین نشسته است پاهایش را دراز کرده. با حالتی عصبانی میگویم: جمشید، این همه صدا میزنم نمیشنوی؟؟ سرش پایین است و ساکت شده است، دوباره میخواهم چیزی بگویم اما خونی که از لاله گوشش روی یقه لباسش میریزد باعث میشود حرفم را در گلو نگه دارم....
نقل ازیاداشت های منتشر نشده روزانه سیدرحیم موسوی
دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری انقلاب اسلامی استان